به جهنم
نوشته شده توسط : blogkhan

نوشتن مثل ترکیدن بغض می مونه . وقتی جلوی خودت رو گرفتی ولی یه دفعه اشکت سرازیر میشه . نوشتن برای من یه جور نوستالوژیه . مثل خاطرات یه کافه میمونه که با یه دوست قدیمی رفتی ... اصلا از وقتی که نوشتن رو کنار گذاشتم کارم رسید به اینجا . دانه های تسبیح زندگیم رو همین نوشتن به هم وصل کرده بود . حالا با کلی مکافات باید حواسم رو جمع کنم و تیکه پاره های زندگیم رو یه کاسه کنم. که من الان کجام و چی هستم و چی می خوام . خیلی کلیشست ولی لازمه. حکم مرگ و زندگی رو داره واسم ...خودم کجام و اطرافیانم . الان سی و سه سالمه .تو مناسبات دنیا نمیدونم این سن زیاد یا کمیه . ته عمرم معلوم نیست پس اهمیتی هم نداره که بدونم.  خودم رو میخ کردم به کارم که مثل چرخ عصار هی می چرخه و می چرخه و تکرار میشه . توی سالهای اخیر خودم - جسمم - همینجا مونده . پشت یه عالمه کاغذ و دستور و تلفن... آدمها ... آدمهای خنثی که رفتنشون نه چیزی رو کم می کنه نه زیاد ... که مثل قارچ رشد می کنند و پشت سر هم در میان . ولی توی این سالها روحم همش به اینو و اونور سر کشیده . این کارش بدجور درگیرم کرده . دوسال پیش سعی کردم که خیلی مومن بشم. خیلی دعا کنم و نماز بخونم. بیشتر از قبل بیشتر از همیشه ... یه جور معامله که یه چیزی بدم و یه چیزی بگیرم . خدا بنگاه کارگشاییم شده بود . فکر می کردم سیستم خدا اینجوریه... راهم رو رفتم ولی چیزی نگرفتم ... اوضاع بدتر شد و تقریبا همه چیز رو از دست دادم . از خدا خواستم که کمکم کنه که چیزی رو که از دست دادم تاب بیارم ... ولی نشد . فقط من موندم و خدا که احساس میکردم می خواد یه چیزی رو بهم بگه ... بگه که چرا اینقدر شان من رو پایین میاری ؟ چرا اینقدر غر می زنی ..بعدش دلم گرفت و خفه خون گرفتم. حالا نمی دونم اسم این خفه خون گرفتگی رضا و تسلیم ه یا یه چیز موقتی و پیش پا افتادی کوفتی ه دیگست... فقط می دونم که دلم میخواد دست از پا خطا نکنم. هیچ کاری ..مثل حزب الهی های واقعی دو آتیشه ..برعکس کرمم گرفته که طوری رفتار کنم که دور و بریام فکر کنند که پدر سوختم و اهل هر کثافت کاری. شاید یه جور عقده گشایی باشه یا انتقام از آدمایی که یه عمر مجبور بودم خودم رو مقابلشون توجیه کنم و با هزار فن و کلک کاری کنم که فکر کنن آدم درستیم . دیگه حالم از توجیه و مبارزه برای اثبات بی گناهیم بهم می خوره . اونا دوست دارند که من رو مثل خودشون ببینند . که دلشون خنک بشه و آروم بگیرند .اگه اینطور می خوان به درک بزار هرچی می خوان فکر کنند ...

خدای این روزای من خیلی قشنگه . واسش یه حریم خاصی قایلم. دوست دارم بنده ی سر به زیری باشم. دوست دارم واسه خودش دوستش داشته باشم. دیگه واسه این نماز نمیخونم که دلش به رحم بیاد و کارم رو راه بندازه. نماز می خونم واسه خاطر خود خودش . چون دوستش دارم . چون تنها کس زندگیمه ... اونا از کارام لجشون می گیره . اهمیتی برام نداره .یک به یک دارند میرند چون تو کثافت کاریاشون شریکشون نیستم. باج به کسی نمیدم .چیزی نمیگم که خوش به حالشون بشه . حالم از همشون بهم می خوره..برند به جهنم...





:: بازدید از این مطلب : 258
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 25 خرداد 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: