خسته ام رئيس خسته ام از اينکه همه ي راه تنهام...
تنها مانند يه گنجشک توي بارون،خسته ام از اينکه هرگز کسي رو
نداشتم که بگه کجا ميريم ،از کجا مياييم و يا چرا ميريم بيشتر از
مردمي خسته ام که همديگه رو آزار ميدن خسته ام از همه ي درد
هايي که ميشنوم و حس ميکنم هر روز بيشتر ميشن درست مانند اينه
که خرده هاي شيشه تو سرمه همه ي زمانها ميتونيد بفهميد ؟!
( John Coffey © The Green Mile 1999)
گلوله نمی دانست ...
تفنگ نمی دانست ...
شکارچی نمی دانست ...
پرنده داشت برای جوجه هایش غذا می برد ...
خدا که می دانست... نمی دانست؟
:: بازدید از این مطلب : 219
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0