پیامبری گمنامم . . .
نوشته شده توسط : blogkhan


نمیدونم چرا دنیا فقط شده پر از جنگ و دعوا... جنگ و خونریزی ....  جنگ و جنگ و جنگ.... از آفریقا .. تا آسیا ... یا اروپا .. یا خاورمیانه و خاور دور و  خلاصه هیچ کجا بی نصیب نیست. همه جا آدمها با هم درگیرن نمیدونم چرا ؟؟؟ یعنی باید چه اتفاقی بیفته که ما بفهمیم دقیقا برای چی داریم زندگی میکنیم؟؟ واقعا برای چی؟ پیشنهاد میکنم رمان " همه میمیرند " نوشته سیمون دوبوآر رو اگه فرصت کردین بخونین!

....................................................

پیامبری گمنامم 

با رسالتی باستانی و خاک خورده

اما هنوز استوار ایستاده ام 

روی مداری نحس 

که مثل طناب دار 

میچرخد برگردن زمین

هر روز سخت تر و سخت تر

تا سایه مرگ گسترده تر

چنبره بزند بر آخرین نفسهای زمین


هنوز ایستاده ام صبور ... مطیع

منتظر فرصتی تا به تو بگویم

ماه قرن هاست پشت ابر مانده

و ما وارثان تاریکی 

با خون از هر بیراهه ای

راهی ساختیم 

بی بازگشت

و تاریکی مدفن 

تمام فرداها شد


پیامبری گمنامم 

و مثل تو 

ریه هایم پر و خالی میشود در هوایی سربی 

زاد و ولد میکنم 

در خاک در خون

زیر باران گلوله

با لبخندی مصنوعی

نگاه میکنم به رد پای

سربازانی که رژه میروند

روی شانه های من

از شمال به جنوب

از شرق به غرب

مثل عروسکهای خیمه شبازی

و فریاد میکشند

جنگ جنگ جنگ

خون خون خون

و زیر بار این همه فریاد

صدایم به هیچ کس نمیرسد


پیامبری گمنامم

با شورش به دنیا آمدم

در جنگ بالغ شدم

و با خون مبعوث

و شاید فردا

در فاجعه ای جان دهم

بی آنکه رسالتم تمام شود

من با هر نفس

مرثیه ای سروده ام

به قدمت تاریخی کهن

لبهایم هرگز

با لبخندی واقعی هم آغوش نشد

رسالتم تنها چند کلمه ساده بود

و فرصتهای گلوله خورده

مجالی ندادند

تا با تو بگویم

ما همیشه حقیقت را وارونه زیسته ایم


اگر روزی 

زمان لحظه ای بایستد

آن روز با تو خواهم گفت

قرار نبود زندگی را 

بر پوست سیاه مرگ 

خالکوبی کنیم

قرار بود

شادی را زندگی کنیم

تا بهشت همینجا باشد

اما ماه که پشت ابرها ماند

ما به بیراهه افتادیم

تا جای بوسه برای هم گلوله بفرستیم

و به زخمهای هم نمک پاشیدیم

تا درد بی درمان بماند


قرار بود زیر باران برقصیم

قرار بود آسمان سربی نباشد

قرار بود کلاغ قصه های کودکی به خانه اش برسد

اما . . 

شاید روزی ...

اگر ماه را از پشت ابرها دعوت کنیم

آن روز 

با هم از روشنی بخوانیم

تا تاریکی برود 


اگر روزی 

زمان لحظه ای بایستد

آن روز با تو خواهم گفت

که من پیامبری گمنامم

..............

گ. ا. 





:: بازدید از این مطلب : 333
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 27 ارديبهشت 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: