متنی برای درگذشت شاعر
نوشته شده توسط : blogkhan

متنی برای شیمبورسکا و یوزپلنگانی که با من دویده اند
 و شعرهایی از او


جوان بودیم و جلسات کرج پر بود از فسیل هایی که مطالعه را عیب می دانستند و شعرشان هم از قرن نهم جلوتر نیامده بود... جوان بودیم و دلمان که از فضای آن روزهای غزل می گرفت ماهی یکبار در خانه ی «دکتر اقبال» عزیز جمع می شدیم و شعر واقعی می خواندیم و نقد می کردیم و بحث می کردیم

 

 آن روزها با شهرام شیدایی عزیز آشنا شده بودم که حالا مرده است و آری رسم روزگار چنین است! و آن روزها با علیرضا حسینی عزیز آشنا شده بودم که حالا مرده است و آری رسم روزگار چنین است! و بعد با «مارک اسموژنسکی» آشنا شدم و حرف زدیم و از زبان او «شیمبورسکا»ی نازنین را شناختم

 

بعدتر «آدم ها روی پل» چاپ شد با ترجمه ی اسموژنسکی در کنار شیدایی و چوکا چکاد! که به ما نشان داد می توان یک کتاب را به زبان فخیم ترجمه نکرد (نگاه کنید به بلاهایی که سر سیلویا پلات و مایکوفسکی آورده اند) و در عین حال درست هم ترجمه کرد و خواند و بارها از آن لذت برد. کتابی که به زودی نایاب شد و هیچ وقت خوب پخش و تجدید چاپ نشد (زیرا وزارت ارشاد نازنین با چاپ چهارمش به علت وجود شعر «فسق و فجوری بدتر از اندیشیدن وجود ندارد» مخالفت کرد!!!) و آخرش بعد سالها «منصوره سجادی» نازنین (ادمین پیج) لطف کرد و از صفحات مال خودش فتوکپی گرفت و برایم سیمی کرد و فرستاد

 

بعدها ترجمه هایی مثل «عکسی از یازده سپتامبر» هم آمدند اما هیچ کدام برایم «آدم ها روی پل» نشدند و هنوز یادم هست که با شعر «پیاز» چقدر گریه کرده بودیم و با شعر «گربه در خانه ی خالی» چقدر گریه کرده بودیم و با شعر «رژه» چقدر مبهوت شده بودیم و با شعر «کتاب حوادث همیشه از نیمه باز می شود» چگونه غرق لذت شده بودیم و چگونه قبل هر شعرمان پشت میکروفون می گفتیم: «مسخره بودن شعر گفتن را به مسخره بودن شعر نگفتن ترجیح می دهم» و چقدر کوتیشن های کتاب، ملکه ی ذهنمان شده بود

 

شعرهایش اکثر اوقات به فرم های پیچیده و زبان نمی پرداخت اما پر از کشف های عرضی بود و پر از ایده های بکر برای هر شعر. پر از نمادگرایی و عمق که می شد بارها و بارها بخوانی اش و لایه های بیشتر و تاویل های تازه را پیدا کنی. شعرهایش از جنس عاشقانه هایی نبود که در فیس بوک و اس ام اس ها پخش شوند و همه ی دختر و پسرهای دبیرستانی بشناسندش. شعرهایش را باید در کنج خانه ات می خواندی و برای خودت نگه می داشتی

 

حالا شیمبورسکا مرده است و آری رسم روزگار چنین است... در این چند سال همه ی کسانی که دوستشان دارم یا رفته اند یا مرده اند و آری رسم روزگار چنین است... هر روز در این دنیای نکبتی تنهاتر می شویم و هر روز تحملش سخت تر می شود و هر روز زل می زنیم به دیوار و منتظریم روزی خبر خودمان در اس ام اس ها و فیس بوک و وبلاگ ها بپیچد... روزی که به قول ترالفامادورهای

«کونه وگات»: آری رسم روزگار چنین است

 

سطرهایی از شیمبورسکای نازنین را در ادامه مطلب بخوانید

 





:: بازدید از این مطلب : 314
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 27 ارديبهشت 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: