شبی رفتم به پشت در خرامان
بدیدم من بهاره جان و پیمان
بدیدم غرق در آه و نیازند
در آن دم لب به یکدیگر ببازند
به ناگه شیرمردی همچو پیمان
بِبُرد دست از غفا بِفشُرد پستان
همان دَم این بهاره کرد آهی
بگفتا جان جانانم چه خواهی؟
بگفتا من همان خواهم که دانی
تو شیرینی...تو فتانی...تو جانی
اگر آرامش من را تو خواهی
دو پستانت به حلقم می نمایی؟
بهاره مِن منی کرد و درنگی
به پیمان حمله کرد همچون پلنگی
بکرد سر را میان سینه هایش
بزد لیسی میان هر دو پایش
مکید آن گونه و گوش و غفایش
بیامد کَم کَمک بر سمت پایش
نشستا بر میان هر دو رانش
تو گویی که نبود تاب و توانش
بزد چندین میک و آورد آبش
بکردا طفلکی پیمان ما غش
ایرج میرزای ثانی
:: بازدید از این مطلب : 358
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0