یک تکه از ترا که نمی گویی جا مانده بوده است در این خانه
پیدا که می کنم به تو می گویم: یک تکه از تو !!! یک دل دیوانه
این خانه گور بخت سفیدت بود آن روزها که همسر من بودی
این روزها که نیستی اما، باز تنهایی تو مانده در این خانه
آن روزها به نان و پنیرک تو خوش بودم و به دلخوشی ات... حالا
صبح است و زهر مار کنم باید غم را کنار سفره ی صبحانه
دیروز در اداره یکی می گفت دنیا به هیچ چیز نمی ارزد
من بی اراده یاد تو افتادم یادت به خیر ! ای زن دیوانه
آن تکه را که هیچ نمی گفتی؛ آیینه ی شکسته ی بختت بود
آیینه ای شکسته که مدفون شد در لابه لای آن همه ویرانه
ویرانه ی گریستنت، وقتی از شانه های خویش می افتادی
شانه... همان که آنهمه اندوهم سر می گذاشتند بر آن شانه
این رختخواب عطر تو را می داد این صبح زود با تو چه شیرین بود
حالا تویی و شام غریبانت در این سیاه چال غریبانه
دنیا همیشه ارزش دیدن را در خوابهای کوچک من دارد
اما به هیچ چیز نمی ارزد در رختخواب بی گل و پروانه
یک تکه از تو قصه ی کوتاهی از خواب کوچکی که نمی دیدی
خوابی عمیق، خواب پریشانی باور نکردنی تر از افسانه
از حسین صفا
:: بازدید از این مطلب : 369
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0